بزرگ
پسر گرسنه اش می شود ،
شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ،
" چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند
پسر کوچولو اش چقدر بزرگـــــــــــ شده است ...
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 21:7 توسط بخشعلی قربانی چونه خانلو گرمی
|