زليخا چو گشت از می عشق مست!شعری از سعدی
زليخا چو گشت از می عشق مست
به دامان يوسف درآويخت دست
چنان ديو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در يوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رويش بپوشيد و سر
مبادا که زشت آيدش در نظر
غم آلوده يوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمکاره دست
زليخا دو دستش ببوسيد و پای
که ای سست پيمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پريشان مکن وقت خوش
روان گشتش از ديده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو از روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار
چه سود از پشيمانی آيد به کف
چو سرمايه ی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رويی خورند
وز او عاقبت زرد رويی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
منبع : مردان پارس


