شب عفو

 

شب عفو است و محتاج دعــــــایم

زعمق دل دعــــــــایی کن برایم

اگر امشب به معشوقت رسیدی

خـــــدا را در میان اشک دیدی

کمی نزد او یادی ز ما کن

کمی جای ما اورا صدا کن

بگو یــــــــارب فلانی رو سیاه است

دو دستش خالی و غرق گناه است

بگو یــــــــارب تویی دریای جوشان

در این شب رحمتت بر وی بنوشان.

درس هایی از قرآن

بسم الله الرحمن الرحيم
«الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي»

بينندگان عزيز بحث را در آستانه‌ي رمضان نود مي‌بينند. خوب من جلسه‌ي قبل راجع به اهميت قران صحبت كردم. چون ماه رمضان اهميتش به قرآن است، اهميتش به روزه نيست. خدا نمي‌گويد: «شهر رمضان الذي كتب عليكم الصيام» مي‌گويد: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآن» (بقره/185) مي‌گويد: ماه رمضاني كه قرآن آمد، نمي‌گويد ماه رمضاني كه روزه آمد. يعني پز رمضان به قرآن است. اين يك مورد.
1- قرآن، درياي لطف و كرم الهي
قرآن، به نام كتاب كريم است. «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَريمٌ» (واقعه/77)‏ كرم اين نيست كه به آدم پول بدهد. فكر مي‌دهد، نور مي‌دهد، هدايت مي‌دهد، رشد مي‌دهد. چيزهايي در قرآن است كه دست علم به آن نرسيده است. يك چيزي براي شما بگويم. تلفن همراه كه آمده شما با يك اشاره با آنطرف دنيا حرف مي‌زني. بالاترش، از يك طريقي
ادامه نوشته

خودکرده را تدبیرنیست

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.
يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد.
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟»
گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.»
خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند.»
گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام.»
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟»
گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.»
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد.»
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.»
خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»
فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند.
خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!»
چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد.
خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود.»
خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است.»
خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم.»
گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود.»
خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم.»
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است.»
خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي.»
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم.»
خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است.»
خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد.»
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد.»
 

آيا مي دانيد؟؟؟

آيا مي دانيد؟؟؟

 

 هنگامي که شما در حال حمل قرآن باشيد ،

 شيطان دچار درد شديد در سر ميشود

و هنگام باز کردن قرآن ، شيطان را تجزيه مي کند

و هنگام خواندن قرآن ، به حالت غش فرو ميرود ..

 و خواندن قرآن باعث در اغما رفتنش ميشود ....

... و آيا شما مي دانيد که هنگامي که مي خواهيد

دوباره به اين پيام را به ديگران ارسال کنيد ، شيطان

سعي خواهد کرد تا شما را منحرف کند

در جلوگيري از اشاعه و آموزش مردم

فلسفه قيام مختار

خبرگزاري فارس:هـدف مـهـم و اصـلى مـخـتـار از قيامش غير از خونخواهى امام حسين(عليه السلام) و شهداى كربلا و دفاع از اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) بود.


مختار كيست؟
مختار بن ابى عبيدة بن مسعود بن عمرو بن عمير بن عوف بن قسى بن هنبة بن بكر بن هوازن؛(1) از قبيله ثقيف؛ كـه قبيله مشهـور و گسترده‌اى از هـوازن، از اعراب منطقه طائف اسـت، مي‌باشد.(2) كنيه‌اش ابواسحاق(3)؛‌ و لقـبش كـيـسـان بود كه فـرقـه كـيـسـانيه منسوب به او است. كيسان به معناى زيرك و تيزهوش است.(4)
طبق روايتى، اصـبـغ بـن نـبـاتـه، از يـاران امـيـرالمـؤمـنين مى‌گويد: "لقب كيس را اميرالمؤمنين به مختار دادنـد. "(5)
پـدر مـخـتـار ابـوعـبـيـده ثـقـفـى است كه در اوايـل خـلافـت عـمـر از طـائف بـه مـديـنـه آمـد و در آنجـا سـاكن شد.(6) وى يكى از سـرداران بـزرگ جـنـگ بـا ارتـش ‍ كـسـرى(ايـران) در زمـان عمر بود. (7) ماجراى رشـادت اين دليرمرد در واقعه يوم الجسر در جنگ با ارتش ايران در منطقه بصره معروف است.(8)
مـادر مـخـتـار دومـه است كه از زنـان بـا شخصيت بـود و او را صـاحـب عقل و راى و بلاغت و فصاحت دانسته‌اند.(9)
وى ادب و فضائل اخلاقى را از مكتب اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) آموخت،(10) و در آغاز جوانى، هـمراه با پدر و عموى خود براى شركت در جنگ با لشكر فُرس به عراق آمد و خاندان او همانند بسيارى از مسلمانان صدر اسلام، در عراق و كوفه ماندند. مختار در كنار اميرالمؤمنين(عليه السلام) بود و پـس از شهادت آن حضـرت، بـراى مدتى كوتاه به بصره آمد و در آنجـا سـاكـن شد.(11)
علامه مجلسى(ره) مى‌فرمايد:
مـختار، فضايل اهل بيت پيامبر اكرم را بيان مى‌كرد و حتى مناقب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) را براى مردم منتشر مى‌ساخت و معتقد بود كه خاندان پيامبر از هر كس براى امامت و حكومت پس از پيـامبـر سـزاوارتـرند و از مصـايـبى كـه بـر خـانـدان پيامبر وارد شده، ناخشنود بود.(12)
خاندان مختـار از شيعيان مخلص و علاقه‌منـدان بـه اهل بيت رسالت(عليهم السلام) بودند.
يارى رساني به مسلم بن عقيل
بر اساس گواهي تـاريـخ و تـصـريـح شـيـخ مـفـيـد و طـبـرى، پـس از آن كـه مـسـلم بـن عـقيل وارد كوفه شد، مستقيما به خانه مختار وارد شد، مختار او را گرامى داشت و رسما از او اعلام حمايت و پشتيبانى كرد.(13)
بلاذرى مى‌نويسد: خانـه مختـار محل ورود مسلم بود.(14) اما با ورود مزوّرانه و غـيـرمـنتظره ابن زياد به كوفه، ناگهان اوضاع به هم ريخت و مسلم صلاح ديد از خانه مختار بـه خـانـه هـانـى بـن عـروه، كـه مرد مقتدر و با نفوذ شيـعـه در كوفه بـود، نقل مكان كند.
مختار پس از ورود مسلم، آرام ننشست و پس از بيعت با مسلم، به منطقه خطرنيّه و اطراف كوفه براى جمع آورى افراد و گرفتن بيعت براى مسلم حركت كرد. اما با دگرگونى اوضاع كوفه و تسليم مردم در مقابل ابن زياد، دوباره به كوفه بازگشت.
ابن زيـاد دسـتور داد كه دعوت كنندگان امام حسين(عليه السلام) و حاميان مختار با او بيعت كنند، وگرنه دستگيـر و اعدام مى‌شوند. ابن اثير نوشته است: هنگام دستگيرى مسلم و هانى، مختار در كوفه نبود و او براى جذب نيرو به اطراف شهر رفته بود و وقتى خبر ناگوار دستگيرى مسلم را شـنـيـد، بـا جمعى از افراد و يارانش به كوفه آمد. هنگام ورود به شهر، با نيروهاى مسلح ابن زياد بـرخـورد كـرد و در پـى يـك گـفت و گوى لفظى شديد، بين آنان و مختار و افرادش، درگيرى پـيـش آمـد و فـرمـانـده آن گـروه مـسـلح كـشته شد و افراد مختار متفرق شدند؛ زيرا مقاومت را به صـلاح نـديـدنـد؛ مـخـتـار از آنـان خـواست محل را ترك گويند تا ببينند چه پيش خواهد آمد.(15)
ابن زياد پس از مسلط شدن بر اوضاع و شهادت مسلم و هانى، به شدت در جست و جوى مختار بـود و براى دستگيرى او جايزه‌اى معيّن كرد.(16)
دستگيرى مختار توسط ابن زياد
يكى از دوستان مختار بـه نـام هانى بن جبّه، نزد عمرو بن حريث، نماينده ابن زياد رفت و ماجراى مخفى شدن مختار را به عمرو اطلاع داد. عمرو به آن شخص گفت: به مختار بگويد مواظب خود باشد كه تحت تعقيب است و در خطر مى‌باشد.
مختار به حمايت عمرو نزد ابن زياد رفت. وقـتـى چـشـم ابـن زياد به مختار افتاد، فرياد زد: "تو همانى كه به يارى پسر عقيل شتافتى؟ "مختار قسم ياد كرد كه من در شهر نبودم و شب را هم نزد عمرو بن حريث به سر بردم. "(17)
ابن زياد كه عصبانى بود، عصاى خود را محكم به صورت مختار كوبيد، به طورى كه از نـاحيه يك چشم صدمه ديد. عمرو برخاست و از مختار دفاع كرد و شهادت داد كه او در ماجرا نبوده و بـه وى پناهنده شده است. ابن زياد كمى آرام گرفت و گفت: "اگر شهادت عمرو نبود، گردنت را مى‌زدم. " و دستور داد مختار را به زندان افكندند. همچنان در زندان بود تا امام حسين(عليه السلام) به شهادت رسيد.(18)
آزادى مختار از زندان
مختار، زائدة بن قدامه را محرمانه نزد شوهر خواهرش، عبدالله فرزند عمر بن خطّاب، به مدينه فرستاد و به او گفت: كه ماجرا را به عبدالله بگويد و او از يزيد برايش تقاضاى عفو كند.
عبدالله، شوهر صفيه - خواهر مختار - بود. يزيـد و ديگر اموى‌ها برايش احترام قائل بودند. او نامه‌اى براى يزيد فرستاد و براى مختار، كه دامادش بود، تقاضاى بخشش كرد. يزيد هم بلافاصله، نامه‌اى به ابن زياد نوشت كه به محض رسيدن اين نامه، مختار را از حبس آزاد كند.
مختار، كه در يك قدمى مرگ بود، با نامه يزيد نجات يافت و ابن زياد او را خواست و به او گـوشـزد كـرد: اگر نامه اميرالمؤمنين(يزيد)!! نبود، تو را مى‌كشتم. حالا برو و در كوفه نمان. مختار به ابن زياد گفت: بسيار خوب، من براى انجام عمره به مكه مى‌روم و با اين بهانه به نزد ابن زبير آمد.
مختار به ناچار به حجاز رفت؛ زيرا آنجا از سلطه بنى اميه آزاد بود و به عبدالله بن زبير، كه خود را حاكم و خليفه مى‌پنداشت، رفت.
ابن غرق مى‌گويد: در بين راه عراق به طرف حجاز، مختار را ديدم كه يك چشمش ناقص شده بـود. عـلت را از او پـرسـيدم. گفت: "چيزى نيست، اين زنازاده (ابن زياد) با عصايش چشم مرا مـعـيـوب نمود. " و تاكيد كرد(خداوند مرا بكشد، اگر او را نكشم.) مختار همچنين به ابن غرق گفت: "هرگاه شنيدى كه من قيام كرده‌ام، بـه مردم بگو: مختار به خونخواهى شهيد مظلوم و مقتـول سرزمين كربلا و فرزند پيامبر خدا - حسين بن على(عليهماالسلام) - قيام كرده است. به خدا قسم، همه قاتلان حسين را از دم شمشير خواهم گذراند. "(19)
بازگشت مختار به كوفه
همزمان با دعوت مختار و تهيه مقدمات قيام، عبدالله بن زبير، سياستمدار كاركشته‌اى به نام عبدالله بن مطيع، را كه سابقه دوستى با مختار داشت، به استاندارى كوفه منصوب نمود. تـاريـخ ورود اسـتـانـدار جديد بـه كـوفـه، پنج شنبه بيست و پنجم رمضان سال 65 ه ‍.ق بود.
مختار پـس از بريدن از ابـن زبـيـر و تماس‌هايى كه با اهل بيت پيامبر(عليهم‌السلام) گرفت، مكه را به قصد عراق براى هدفى بزرگ ترك كرد؛ و به كوفه رفت.(20)
بلاذرى نوشته است: مختار با قافله‌اش وارد كوفه شد و پيش از ورود به شهر، كنار رودخانه حيره رفت و غسل كرد، موهاى خود را روغن زد و خود را معطر كرد، لباسى مناسب پوشيد و عـمامه‌اى بر سر نهاد، شمشير را حمايل كرد و سوار بر اسب وارد شهر شد. در ابتداى ورود، بـه مـسـجـد سـكـون - مـركـز تجمع مردم در محله كنده - رسيد. مردم از او استقبال گرمى كردند. مختار مرتب به مردم بشارت فتح و پيروزى مى‌داد.(21)
مختار با رهبران شيعيان و ياران اميرالمؤمنين علي(عليه السلام) و كسانى كه در حادثه عاشورا دخالت نداشتند - كه آنان را (حسينيّون) مى‌گفتند - ملاقات نمود و آنان را به بيعت و قيام دعوت كرد.(22)
مردم كوفه همگي به صورت نيمه مخفيانه با مختار بيعت كردند. اساس اين بيعت و هدف از آن قيام، خونخواهى شهداى كربلا بود.(23) خبر ورود مختار به كوفه و گرايش عمومى مردم به او بـه گوش ابن مطيع رسيد و قاتلان امام حسين(عليه السلام) همچون شمر بن ذى الجوشن و شبث بن ربعى و زيد بن حارث، كه از معاونان استاندار ابن زبير بودند، خطر مختار را به او گوشزد نمودند و پيشنهاد دستگيرى و حتى قتل مختار را به او دادند.
سرانجام عمال ابن زبير، مختار را دستگير كردند و به زندان انداختند.(24) مختار بـراى دومـيـن بـار بـه زندان افتاد. گوينـد زندانى شدن مختار همزمان با قيام توّابين بود.(25)
مجددا مختار از زندان براى شوهر خواهر خود، عبدالله بن عمر نامه‌اى نوشت و همانند گذشته، از زندان آزاد شد، اما با قيد ضمانت.
مختار پس از چند ماه زندانى شدن توسط عمال ابن زبير، خلاصى يافت، و با يك حركت حساب شـده مشغول برنامه‌ريزى براى قيام شد و جمعى از سران شيعه و بقاياى توابين از طرف او مامور شدند تا از مردم بيعت بگيرند.
فلسفه قيام مختار
هـدف مـهـم و اصـلى مـخـتـار از قيامش غير از خونخواهى امام حسين(عليه السلام) و شهداى كربلا و دفاع از اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) بود. براى اثبات اين مطلب و درك فلسفه قيام مختار، به طور خلاصه، ادلّه ذيل بيان مى‌شود:
1- مختار در ملاقات با سران شيعه در كوفه، هدف دعوت و قيام خود را چنين بيان مى‌كرد:

همانا (محمد حنفيّه) فرزند على، وصى و جانشين پيامبر، مرا به عنوان امين و وزير و فرمانده بـه سـوى شما فرستاده و به من دستـور داده است تا كـسـانى كه ريختـن خون حسين را حـلال دانـسـتـنـد بـه قتل برسانم و به خـونخـواهـى اهـل بيتش و دفاع از ضعفا قيام كنم. پس شما نخستين گروهى باشيد كه به نداى من پاسخ مثبت مى‌دهيد.(26)
2- در مـوضـعـى ديـگـر چـنـيـن گـفـت: "مـن بـراى اقـامـه شـعـار اهـل بـيـت و زنـده كـردن مـرام آنـان و گـرفـتـن انـتـقـام خـون شـهـيـدان بـه سـوى شـمـا آمـده‌ام. "(27)
3- هـنـگـامـى كـه در زنـدان بـود، مـى‌گـفـت: "بـه خـدا سـوگـند، هر ستمگرى را خواهم كشت و دل‌هاى مؤمنان را شاد خواهم كرد و انتقام خون(فرزندان)پيامبر(صلي الله عليه و آله) را خواهم گرفت و مرگ و زوال دنيا هم نمى‌تواند مانع من شود. "(28)
4- وى نـامـه‌اى مـحـرمـانـه از زنـدان بـراى تـوّابـيـن فـرسـتـاد و ضـمـن تـجـليـل از حـركـت انقلابى آنان، بشارت داد كه "من به زودى به اذن خدا، از زندان آزاد خواهم شد و دشمنان شما را از دم تيغ خواهم گذراند و نابودشان خواهم كرد. "(29)
5- در ملاقات نمايندگان شيعيان عراق با محمد حنفيّه و امام سجاد(عليه السلام) در حجاز، آنان اظهار داشتند كه مختار ما را به خونخواهى شما دعوت كرده است. امام و محمد حنفيّه در پاسخ آنان، اظهار داشتند كه ما خواهان اين كاريم و بر مردم واجب است او را يارى دهند.(30)
6- در بـازگـشت سران شيعه از مدينه به كوفه، مختار در جمع آنان اعلام داشت: "مرا در جنگ با قاتلان اهل بيت و خونخواهى حسين(عليه السلام) يارى دهيد. "(31)
7- مـخـتار به ابن غرق گفت: "به مردم بگو: هدف مختار و گروهى از مسلمانان، كه قيام كرده‌انـد، خـونخواهى شهيد مظلوم و كشته شده كربلا، حسين سرور مسلمين و فرزند دختر پيامبر سيّد مرسلين مى‌باشد.(32)
8- در ديـدار مـحـرمـانه سران شيعه با ابراهيم اشتر و دعوت از او براى يارى مختار، يزيد بن انس اظهار داشت: "ما تو را به كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلي الله عليه و آله) و خونخواهى اهل بيت او و دفاع از ضعفا و مظلومان دعوت مى‌كنيم. "(33)
9- در نـامـه ابـن حـنـفـيـّه بـه ابراهيم اشتر آمده است: مختار، امين و وزير و منتخب من است و به او دسـتـور داده‌ام با دشمنانم وارد نبرد شود و به خونخواهى ما برخيزد، خود و طايفه و پيروانت او را يارى كنيد.(34)
10- مختار در مراسم بيعت مردم كوفه با او گفت: "بيعت مى‌كنيد با من بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبرش و خونخواهى اهل بيت پيامبر(صلي الله عليه و آله). " (35)

11- شعار قيام مختار "يا لثارات الحسين " بود.(36)
تصميم سران كوفه
عـبدالرحمن بن شريح مى‌گويد: جمعى از سران شيعه در خانه سعد بن ابى سعر حنفى، كه از چهره‌هاى برجسته شيعه بود، جلسه‌اى تشكيل دادند.
عبدالرحمن، كه از بزرگان كوفه بود، در آن جلسه چنين گفت: "مختار مى‌خواهد قيام كند. و ما را بـه همكارى و يارى خويش دعوت نموده و ما هم بيعت او را پذيرفته‌ايم، ولى نمى‌‌‌دانيم كه واقعا او از طرف ابن حنفيّه ماموريت دارد يا خودش اين چنين تصميم گرفته است. " او پيشنهاد داد جـمـعـى از سـران شـيـعـه به حجاز بروند و با اهل بيت پيامبر و بازماندگان امام حسين(عليه السلام) به ويـژه مـحـمـد حـنـفـيـّه، ديـدار كـنند تا قضيّه روشن شود. آن جمع پيشنهاد را پذيرفتند و به حجاز رفتند و به ملاقات محمد حنفيّه رفتند.
مـحـمد عـلت آمـدن آنـان را جويا شد. عبدالرحمن گفت:

مـخـتـار ثقفى به كوفه آمده و مدّعى است كه از طرف شما ماموريت دارد و ما را به كتاب خدا و سـنـّت پـيـامبر و خونخواهى اهل بيت پيامبر و دفاع از مظلومان دعوت كرده است. مى‌خواستيم نظر شما را بدانيم. اگر چنين باشد، با همه وجود، از او حمايت خواهيم كرد و اگر چنين نباشد، او را ترك خواهيم نمود.
محمد، فرزند اميرالمؤمنين(عليه السلام) پس از حمد و ثناى الهى گفت:
گفتيد كسى شما را براى خونخواهى ما دعوت كرده است. به خدا سوگند، دوست دارم خـدا بـه وسيله هر يك از بندگان خود كه بخواهد انتقام خون ما را از دشمنانمان بگيرد. اين نظر من است. (37)


ادامه نوشته

چهار اصل

چهار اصل

از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟

گفت : چهار اصل

1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.

2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم.

3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم.

4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم.


اهمال در کار

از اهمال در کار بپرهيز
که تو برای امروز زنده ای نه برای فردا
اگر فردائی بود فردا نيز مثل امروز باش
و اگر فردائی نبود از اهمال و سستی امروز پشيمان نخواهی بود.

پيامبر اکرم (ص)

 

برگی از الهی نامه آملی

الهی! أثر و صنع توام، چگونه به خود نبالم؟!

الهی! ذوق مناجات کجا وشوق کرامات کجا؟!

الهی! خوشدلم که از درد می‌نالم که هر دردی را درمانی نهاده‌ای.

الهی! دیده را به تماشای جمال خیره کرده‌ای، دل را به دیدار ذوالجمال خیره گردان

الهی! تو پاک آفریده‌ای ما آلوده کرده‌ایم

الهی! پیشانی بر خاک نهادن آسان است، دل از خاک برداشتن دشوار است

الهی! علف هرزه را وجین توان کرد، ولی از تخم جرجیر خس نروید

الهی! دیده از دیدار جمال لذت می‌برد و دل از لقای ذوالجمال

الهی! شکرت که نعمت ایثارم بخشیدی

الهی! گریه زبان کودک بی‌زبان است، آنچه خواهد از گریه تحصیل می‌کند. از کودکی راه کسب را به ما یاد داده‌ای، قابل کاهل را از کامل مکمل چه حاصل؟!

الهی! عارف را با عرفان چه کار، عاشق معشوق بیند نه این و آن

الهی! خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند که پیری خود شکستگی است

الهی! ضعیف ظلوم وجهول کجا و واحد قهار کجا؟!

الهی! آن که از خوردن و خوابیدن شرم دارد از دیگر امور چه گوید؟!

الهی! اگر چه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارایی منی

الهی! در ذات خودم متحیرم تا چه رسد در ذات تو

الهی! به لطفت دنیا را از من گرفته‌ای به کرمت آخرت را هم از من بگیر

الهی! روزم را چون شبم روحانی گردان وشبم را چون روز نورانی

الهی! انگشتری سلیمانی‌ام دادی انگشت سلیمانی‌ام ده

الهی! اگر ستارالعیوب نبودی ما از رسوایی چه می‌کردیم

الهی! علمم موجب ازدیاد حیرتم شده است، ای علم محض و نور مطلق بر حیرتم بیفزا

الهی! از کودکان چیزها آموختم لاجرم کودکی پیش گرفتم

روضه حضرت رقیه

چون اولاد رسول و ذراری فاطمه بتول علیها سلام را در خرابه ی شام منزل دادند، آن غریبان ستمدیده و آن اسیران داغدیده، صبح و شام برای جوانان شهید خود در ناله و نوحه بودند. عصرها که می شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف می کشیدند، می دیدند که مردم شام خرّم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تهیّه کرده به خانه های خود می روند.
 آن طفلان خسته مانند مرغان پر شکسته دامن عمّه را می گرفتند که ای عمّه، مگر ما خانه نداریم؟ مگر بابا نداریم؟
می فرمود: چرا نور دیدگان، خانه های شما در مدینه، و بابای شما به سفر رفته است.
در میان آنها دخترکی بود از امام علیه السلام به نام فاطمه که درد هجران کشیده، گرسنگی و تشنگی ها آزموده، رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده، بر بالای شتر برهنه راه درازی پیموده، کعب نیزه و تازیانه خورده.
پدر او را خیلی دوست می داشت، محبّت این دختر در دل امام علیه السلام منزل گرفته بود، همیشه در کنار پدر می نشست و دم به دم مانند دسته گل او را می بوسید، و شبها هم در بغل امام علیه السلام می خوابید...
پیوسته احوال پدر می پرسید و گریه می کرد که «أیْنَ أبی وَ والدی وَ الْمُحامی عَنّی».
به هر نحوی که بود زنها او را آرام می کردند، تا آن که از کربلا به کوفه و از کوفه به شام رسیدند. در بین راه از رنج شتر سواری به تنگ آمده بود، به خواهرش سکینه می گفت:
«أیا أ ُختَ، قَدْ ذابَتْ مِنَ السَّیْر مُهْجَتی»
«خواهرم این شتر بس که مرا حرکت داده دل و جگرم آب شد».
از این ساربان بی رحم درخواست کن ساعتی شتر را نگاه دارد و یا آهسته راه ببرد که ما مردیم، از ساربان بپرس کی به منزل می رسیم...
در یکی از شب ها در آن منزل خرابه، شور دیدن پدر به سرش افتاد، و از هجران پدر اشک می ریخت، سر روی خاک نهاد آن قدر گریه کرد که زمین از اشک چشمش گل شد. در این اثنا به خواب رفت.خواب پدر دید، از خواب بیدار شد،
فَبَک وَ تَقُول: وا أَبتاهُ، واقُرَّةَ عَیناهُ، واحُسَیناهُ، چنان صیحه کشید که خرابه نشینان پریشان شدند...
هر چه خواستند او را آرام کنند ممکن نشد. امام زین العابدین علیه السلام پیش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سینه چسبانید و تسلّی می داد. آن مظلومه آرام نمی گرفت و نوحه می کرد، آن قدر روی دامن حضرت گریه کرد
«حَتّی غُشیَ عَلیهْا وَ انْقَطعَ نَفَسُها»
«تا آن که غش کرد و نفس او قطع شد».
امام به گریه درآمد. اهل بیت به شیون آمدند
«فَضجُّوا بِالْبُکاءِ و جَدَّدُوا الْأَحْزانَ وَ حَثُّوا عَلی رُؤُسِهمُ التُّرابَ، وَ لَطمُوا الْخُدودَ وَ شَقُّوا الْجُیوبَ، وَ قامَ الصِّیاحُ».
آن ویرانه از ناله اسیران یک پارچه گریه شد.
دختر بیهوش افتاده بود و مخدّرات در خروش بر سر می زدند و به سینه می کوبیدند. خاک بر سر می کردند گریبان می دریدند، که صدای ایشان در قصر به گوش یزید رسید.
طاهر بن عبدالله دمشقی گوید: سر یزید روی زانوی من بود. سر پسر فاطمه هم در میان طشت بود، همین که شیون از خرابه بلند شد، دیدم سرپوش از طبق به کنار رفت، سر بلند شد تا نزدیک بام قصر، به صوت بلند فرمود:
«أُخْتی سَکِّتی اِبْنَتی»
«خواهرم زینب، دخترم را ساکت کن».
طاهر گوید: دیدم آن سر برگشت رو به یزید کرد و فرمود: یا یزید، من با تو چه کرده بودم، که مرا کشتی و عیالم را اسیر کردی؟!
یزید از این ندا و از آن صدا سر برداشت، پرسید: طاهر چه خبر است؟
گفتم: نمی دانم در خرابه چه اتّفاق افتاده ولی دیدم سر مبارک حسین را که از طشت بلند شد و چنین و چنان گفت.
یزید غلامی فرستاد که خبری بیاورد. غلام آمد و واقعه را برای یزید نقل کرد.
آن ملعون گفت: سر پدرش را برای او ببرید تا آرام گیرد.
آن سر مطهّر را در طشت نهادند و رو به خرابه آوردند، و در حالی که پرده بر روی آن سر بود، در حضور آن مظلومه نهادند، پرده را برداشتند.                                                       


 


 


 آن معصومه چون متوجّه سر پدر شد، «فَانْکَبَّتْ عَلیهِ تقَبَّلُهُ و تَبْکی و تَضربُ علی رَأسُها و وَجْهِها حَتّی امْتَلأَ فَمُها بِالدَّم»
«خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را می بوسید و بر سر و صورت خود می زد تا اینکه دهانش پر از خون شد».

 

3 نصیحت لقمان به فرزندش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کام روا شوی.

 ـ اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

- و سوم این که در بهترین کاخ‌ها و خانه‌های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت: ای پدر! ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می‌توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می‌خوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.

- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.

- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می‌گیری و آن وقت بهترین خانه‌های جهان مال توست.

وظایف منتظران

حاج محمد اسماعیل دولابی در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت می‌گوید:

«پدر چهار تا بچه این‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا‌ها را مرتب کنید تا من برگردم. می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.

یکی از بچه‌ها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این‌ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد، بعد می‌رود چیز خوب برایش می‌آورد. هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که هم ‌این‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم.

آخرش آن بچه‌ شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی می‌ریخت به هم، هی می‌دید این دارد می‌خندد. خوشحال است، ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن.»

شیخ بهایی


شیخ بهایی میگوید:
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست. اگر بسیار کار کند،میگویند احمق است. اگر کم کار کند، میگویند تنبل است. اگر بخشش کند و مال خود را به دیگران ببخشد، میگویند افراط میکند. اگر جمع گر باشد و خیرش به کسی نرسد، میگویند بخیل است. اگر ساکت و خاموش بماند، میگویند لال است. اگر زبان آوری کند، میگویند وراج است و پرگو. اگر روزه بدارد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است. اگر نماز نگذارد میگویند کافر و بی دین است. لذا هرگز نباید به مدح و ثنای مردم اعتنا کرد و جز خداوند نباید از کسی ترسید.

درد دل با خدا

به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم,

آسمون واسه من ابراش مال تو, دریا مال من موجش

مال تو,ماه مال من خورشید مال تو ... »

خدا خندید و گفت :

« تو انسان باش ، همه دنیا مال تو ...من هم مال تو »

کلید بهشت

كلید بهشت

كلید بهشت

به نام آن كه كلید بهشت را در اختیار بندگانش قرارداد، به نام خدایی كه دوستار بندگانش بوده و هست، به نام كسی كه نماز را برای راز و نیاز قرار داد و به نام یگانه معبودی كه سوال اول قیامت را نماز قرارداد.

خداوند نماز را كلید بهشت قرارداد چون می خواست بگوید دوستار بندگانش است، نماز را كلید بهشت قرار داد چون می خواست در بهشت را به مسلمانان تقدیم كند، می خواست بهشت را جایگاه آنان قرار دهد، می خواست كه همنشینی با پیامبران و بزرگان را به آنان تقدیم كند ،می خواست كه بنده اش با او راز و نیاز كند و جواب بنده اش را با قبول دعایش بدهد، می خواست كه به فرشتگان خود بگوید كه این انسان هر دعایی دارد برآورده می شود ،می خواست كه دلیل سجده كردن آنان بر انسان را بگوید، می خواست كه بگوید نماز او برای من از همه چیز بالاتر است و می خواست كه بگوید كه ای موجودات نماز كلید بهشت است كه همه ی بزرگان و پیامبران اول كلید بهشت را در دست داشته اند و این كلید فقط در دست انسان سجده كننده ی من است.

آفتاب عشق

ای موعود زمان (عج)! دیشب به یاد تو از دریای دلواپسی هایم،غزل غزل دردانه می ریختم.

كلید بهشت

بی تو مانند لبخندی بی فروغ در بستر اشك هایم می غلتیدم. روزها از پی هم می گذرند و دل ها در آتش هجرانت می سوزند. من عاشقم. این را پیراهن هایم در آن بامداد روشن به تو خواهند گفت. آنقدر عاشقم كه از كنار هر درختی كه عبور كنم گل سرخی از آن می روید، ای دوست! ببین چگونه آفتاب با تو از آن سوی پنجره خودنمایی می كند؟ پس بیا تا آسمان دلم همیشه تابنده باشد و تنها آفتاب را به خود ببیند.

                                                                                                                                               بخش کودک و نوجوان


منبع:

کیهان

خورشید پنهان

سلام بر خورشید پنهان

... آقاجان! یقین دارم روزی می آیی و بدی ها و ظلم را محو می كنی. بلایا را دفع می سازی و گشاینده گره های بسته می شوی و ثابت می سازی حق را و از باطل انتقام خواهی گرفت.

آقاجان! آن روز كه تو بیایی شب تیره برود و آسمان رو به سپیدی زند و نفس صبح جاری شود. و امید بسته به لطف و عنایتت از هیچ كس دریغ نگردد و هر مبتلا به دردی تسكین بگیرد.

آقاجان چشم به راه حضور تو، از واژه صبر وام می گیرم! تو نخواه كه حسرت به دل پیر شویم و ما قبل از دیدار با تو سرای آخرت را منزلگاه ابدی خویش قرار دهیم.

سلام

یک سلام به تنها کسی که خیلی وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

دوباره من آمدم با کوله باری از دل تنگی ،می خواهم آن را برای تو باز کنم هر چند می دانم که زیر نگاه مهربانت احساس شرمندگی خواهم کرد ولی تنها روزنه ای که به قلبم باز است روزنه ای است رو به تو.

تو چراغ های امید را در دلم روشن کرده ای و هرچه نا امیدی را به دور دست ها فرستاده ای و حالا دفترم را آورده ام که بر سطرهای سفیدش با تو حرف بزنم .

اما حالا که پلک های شب سنگین شده حالا که ستاره ها در گوشه ای از آسمان ،کهکشانی سفید می بافند، همین حالا که با تو نجوا می کنم ، می خواهم صدایت کنم و فریاد بزنم:

خدایا، خدای خوبم،

من بنده ی سراپا تقصیر توام ،اما تو ستارالعیوب قلب های سیاهی

افسوس شاعر نیستم تا تو را آن گونه که شایسته ات هست سپاس گویم

و بگویم خیلی دوستت دارم. 

   

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان


منبع:

کیهان

صدای پای ترنم

قرآن من شرمنده ی توام